دختر عموی مامان
سلام به همه نی نی اوچولو ها و بزرگترهایی که وبلاگ من و می بینن
دیشب مامان نجمه یکدفعه به بابایی گفت بریم خونه دخترعمومرجان بابا محمدی هم قبول کرد و رفتیم اونجا وای که چقدر شلوغ بوووووووووود من بیچاره خیلی ترسیدم ولی از ترس و خجالت نمی تونستم چیزی بگم تازه گریه هم نمی کردم آخه دوست نداشتم بگن چه دخمل نق نقویی هستی آخه اونجا یه نی نی اوچولوی تازه هم بود من می خواستم بهتر از اون باشم برای همین همش می خندیدم با اینکه اعصابم خورد شده بود از بس من و این بغل اون بغل میکردن و می دیدم مامانم داره هرس میخوره و هیچی نمی گه.........ولی بازم می خندیدم یه عالمه هم خودم واسه دختر خاله های پسر عمو حمید مامان لوس کرده بودم ....
مامانی هم که میخواست دم رفتن از من و حلما عکس بگیره که من زدم زیر گریه و آروم نمی شدم واسه همینم مامان عصبانی شد و یدونه عکس تکی از حلما جونی گرفت .... آخه کی ما بزرگ می شیم تا با هم بازی کنیم..........