نازنین زهرا عزيز مننازنین زهرا عزيز من، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

چراغ زندگیمون

ماجراهای سال جدید و اولین مسافرت

1392/1/25 22:08
نویسنده : نجمه
265 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام به همه نی نی گلی هااااااااااا

سال نو همگی با اندکی تاخیر مبارک ........

مامانی خیلی دوست داشت سال تحویل خونه خودمون کنار سفره هفت سین خودمون باشیم اما چون مامان جون مهمون داشت ما هم مجبور شدیم لحظه سال تحویل اونجا باشیم که زیاد بد هم نشد .از صبح که رفتیم اونجا همه اوناییکه من و بعد از شش ماه می دیدند کلی قربون صدقه من می رفتن و منم کلی براشون ذوق میترکوندم که قشنگ خودم و تو دلاشون جا کنم ....وقتی که سال تحویل شد خیلی ذوق زده شده بودم آخه یه آهنگ از تلوزیون پخش شد که آدم قرش می گرفت . بعدشم همه بلند شدند و با هم رو بوسی می کردند منم که تو بغل مامانی بودم هر کسی که مامان و ماچ می کرد یه ماچ تپل هم رو لپ من میزاشت بعد از رو بوسی هم همه شروع کردند به عیدی دادن که منم بی نصیب نموندم خوب عیدی جمع کردم ... وای از عید دیدنی که دلم خونه از دستش !!!!آخه از بس که از این خونه به اون خونه رفتیم و همه همش من بی نوا رو ماچ مالی می کردند کفری شده بودم شب که اومدیم خونه لپ مثل برگ گلم پر از جوش شده بود  چی کارش می شه کرد ....

 

روز دوم عید هم که عروسی خاله کوچیکه بود و مامان بابا به خاطر دغدغه هاشون من و زیاد یادشون نبود از صبح تا بعداز ظهر که تو آرایشگاه بودیم که مامان خانم قشنگ بشه به جز شیر مامانم هم که چیزی نمیخورم که بتونم خونه کسی بمونم واسه همین کلی خسته شده بودم و تو مراسم و تالار کلی گریه زاری می کردم تا شاید یک نفر فقط یک نفر من و درک کنه ولی انگار کسی  زبون من و به جز نینی پانیا و نینی حلما و نینی زینب نمی فهمید خلاصه اون شب خسته کننده ولی قشنگ به سلامتی تموم شد ....

10 فروردین و اولین مسافرت زندگیم بعد از شش ماه مامان بابا خیلی دوست داشتن اولین سفر زندگیم رفتن به مشهد و پا بوسی امام رضا باشه آخه یه نذر تپل هم برای من دارن که باید بدن به حرم ولی قسمتمون نبود یعنی قرار شده اردیبهشت ماه بریم مشهد ...خیلی خیلی ناگهانی و بدون برنامه ریزی بابا گفت بریم قشم ؟؟؟؟؟؟ مامان هم با کلی دلهره و استرس گفت بریم و ما راهی سفر طول و دراز قشم شدیم .... هوا خیلی شرجی و گرم بود تمام بدنم تند تند چسبو می شد اصلا این وضعیت رو دوست نداشتم مامان لباسهای نخی و دکلته تنم میکرد که اذیت نشم تا جایی که می شد صبح از خوه بیرون نمیرفتند ولی کلا من اصلا بیرونرفتن رو دوست ندارم همش دوست داشتم تو خونه باشم و چهار دست و پا راه برم ساعت ها توی ماشین و تو بغل مامان از این بازار به اون بازار داشت کلافم می کرد کسی هم به دادم نمی رسید گشنه و تشنه تو بغل مامان خواب می رفتم تازه مامانم یاش رفته بود کالسکه من و بر داره اگه بود هم خودش هم من کمتر اذیت می شدیم .....خلاصه بازار رفتن ها کلا با خستگی هاش کم به نفع من نشد کلی مامان برام گل سر و لباس و اسباب بازی خرید .... قایق سواری رو خیلی دوست داشتم باد با تمام وجود توی صورتم می خورد خیلی حس قشنگی بود .... سیزده به در رو هم که رفتیم مثلا جنگل حرا و اونجا مامان داد به خانمه تا رو دستم و با حنا نقاشی کنه ....

اینا باشه تا عکسهاااااااااااااا منتظر باشید

دوستتون داریم خیلی زیاااااااااااااااد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)