بدون عنوان

سلام به همه ني ني ها بالاخره بعد  از دو ماه اومدم تا يه عالمه خاطره رو ثبت کنم البته با کمک مامانم نمي دونم از کجا بگم آخه خيلي اتفاق افتاده ...

دوازده خرداد روزي بود که به مسافرت دوم زندگيم همراه مامان و بابا  با يه ماشين پر سرو صدا که بزرگترا بهش ميگن قطار رفتم . عجب چيزي بود اين قطار  !منم که نديد پديد اصلا نميذاشتم مامان و بابا بشينن که آخه تا حالا ماشين به اين بزرگي با يه عالمه آدم توش و نديده بودم دوست داشتم يکي يکي آدما رو نگاه کنم و از هرکي خوشم ميومد يه خنده تحويلش ميدادم از هرکي هم خوشم نميومد ميزدم زير گريه يعني غريبي مي کردم.مامان خوشحال بود و قبل سوار شدن به قطار به بابا ميگفت نازي تو قطار هم مثل ماشين تا خود تهران ميخوابه .ولي من زرنگ تر از اين حرفا بودم و تا تقريبا يک ساعت مونده برسيم نخوابيدم تا مامان به زور شربت خوابم کرد وقتي چشم باز کردم يه آقاي پير و ديدم که بعدها فهميدم بابا بزرگ مامانه و من و خيلي  دوست داره رو ديدم و زدم زير گريه تا سه روز کارم شده بود گريه کردن و غريبي کردن .روز آخر که تازه همه چيز برام عادي شده بود فهميدم داريم برميگرديم .يکي از همين روزا بود که به کمک بابا دست دسي کردن ياد گرفتم و به کوچکترين ضربي شروع به دست زدن ميکردم.16 خرداد ساعت 11：46شب وسط ترافيک وقتي از آبگرم بر مي گشتيم مامان خانم به وجود سومين دندون من پي برد مثل هميشه داشت از ذوق پر پر ميزد. اين بود از سفر دوم من .

31خرداد هم ساعت 20：30بود که در ده باباجونم مامان از چهارمين دندونم با خبر شد و تصميم گرفت تازه بعد از چهارتا دندون برام آش دندوني بپزه و يه کمي داد من خوردم خيلي خوشمزه بود ماماني مرسي. 

طبا اومدن ماه رمضان مامان ميگه خدا رو شکر هم خوابم بهتر شده هم اشتهام نميدونم اين ماه چه فرقي داره که مامان و بابا تا صبح بيدارن واگه منم بيدار بشم عصباني نميشن و هي نمگن بخواب دددهه .تازه قربون صدقه ام هم ميرن!!!!تازه قبلا که مامان بابا رژيم بودن فقط شبا شام نميخوردن ام حالا نصف شب غذا ميخورن ديگه هيچي حتي آب هم تا 17 ساعت بعد نميخورن  و به اين کار ميگن روزه شدن البته مامان ميگه به خاطر شير من نميتونه روزه بگيره و يه چيزايي يواشکي ميخوره به منم ميده .  يه سري عکس هم هستذمامان بعدن ميزاره براتون.