بدون عنوان
سلام به همه ني ني ها بالاخره بعد از دو ماه اومدم تا يه عالمه خاطره رو ثبت کنم البته با کمک مامانم نمي دونم از کجا بگم آخه خيلي اتفاق افتاده ... دوازده خرداد روزي بود که به مسافرت دوم زندگيم همراه مامان و بابا با يه ماشين پر سرو صدا که بزرگترا بهش ميگن قطار رفتم . عجب چيزي بود اين قطار !منم که نديد پديد اصلا نميذاشتم مامان و بابا بشينن که آخه تا حالا ماشين به اين بزرگي با يه عالمه آدم توش و نديده بودم دوست داشتم يکي يکي آدما رو نگاه کنم و از هرکي خوشم ميومد يه خنده تحويلش ميدادم از هرکي هم خوشم نميومد ميزدم زير گريه يعني غريبي مي کردم.مامان خوشحال بود و قبل سوار شدن به قطار به بابا ميگفت نازي تو قطار هم مثل ماشين تا خود ته...
نویسنده :
نجمه
4:59