نازنین زهرا عزيز مننازنین زهرا عزيز من، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

چراغ زندگیمون

من شیطون شدم

سلام به همه دوست جونیای خوبم که وبلاگ من و نگاه میکنن. خیلی وقته آپ نیستیم آخه دختر بد وشیطونی شدم و به مامان اجازه نمیدم بیاد پای نت که با کمکش آپ کنم. خاله طیبه عقد کرده از خدا جون می خوام زودی بره خونه خودش تا زو.دزود برام یه همبازی یه دختر خاله بیاره ... یه روز از همین روزا که خیلی شیطون شده بودم دختر عموی مامان زنگ زد و ما رو برای شام دعوت کرد بریم خونشون منم که خوشحال بودم که میرفتم پیش حلما .این مامان و خاله مارو ول نکردند از بس که عکس می گرفتند خوب شدیم سوژه عکاسیا!!!!         اینقدر بد و شیطون و کنجکاو شدم که دوست ندارم بخوابم اینقدر بیدار می مونم تا اینجوری تو بغل مامان یا بابا ...
29 بهمن 1391

کارای جدید

نی نی ها میدونید من غلت زدنم خیلی خوب شده تو بغل مامان و بابا رو زمین تو کالسکه هر جا میزارن من و می خوام غلط بزنم تازه جیغ زدن یاد گرفتم و همش سر مامان جیغ میزنم و موهاش و می کشم یاد گرفتم که لبم و بخورم و همش این انگشت شصتم تو دهنمه و دارم لثه هام و می خارونم من که تازه فهمیدم قل قلک چیه و قتی مامان و بابا قل قلکم میدن کلی دلم میره ذوق میکنم ولی مامان و بابا اینقدر من و قل قلک ندید زیادیشم دوست ندارم شبا وقتی خوابم نمیبرد من و میبردند تو خیابونا منم تو ماشین می خوابیدم اما تازه فهمیدم خیابون و ماشین سواری خیلی خوبه واسه همین دیگه تو ماشین نمی خوابم
24 بهمن 1391

4مین ماهگرد و ...

دیروز 25 مصادف بود با 4مین ماهگرد من و واکسن زدنم که یادمم میاد میخوام گریه کنم ... صبح زود مامانی با هزارتا قربون صدقه من خوابالو رو از خواب ناز صبح بیدار کرد که پاشو دختر گلم بیدار شو نازی زهرای مامان پاشو میخواییم بریم پا تو سوراخ کنیم و ...از این حرفها منم که بچه نمی دونستم مامان چی می گه چشمام و باز کردم و به مامان می خندیدم از ذوق اینکه کجا میرم منی که تا میشستم تو ماشین می خوابیدم چشمام و گنده کرده بودم و خیابونا رو نگاه می کردم ... ولی امان از وقتی که خانم پرستار آمپول و کرد توی رون پام جیغم رفت هوا اینقدر با زبون بی زبونیمجیغ کشیدم که نگو تازه مامانم هم با من گریه می کرد منم وقتی میدیدم اون گریه میکنه بیشتر جیغ میزدو مامانم بل...
26 دی 1391

دوست دارم بچرخم اما..........

سلام نی نی کوچولوها من که خوفم شماها هم ایشالله خوبید چند وقته خیلی پر جنب و جوش شدم و مجال هیچ کاری و به مامان نجمه نمی دم برای همینه که وبلاگمون دیر دیر آپ می شه توی این چند وقت اتفاق زیاد افتاده من شیرین کاری زیاد انجام دادم ولی هر کدوم و یادم اومد میگم براتون ... از بس که این بابا محمد برام زبون در آورده منم که نی نی چیزی زود یاد میگیرم این کار وبلد شدم و تا یه نفر و می بینم اولین کاری که می کنم اینه که زبون کوچولو و قرمزم و براش میارم بیرون طرف هم کلی ذوق میکنه و قربون صدقه من میره منم هی می خندم و خودم و لوس میکنم و کارم و تکرار می کنم مامان نجمه هم عصبانی میشه و من و دعوا میکنه خوب من چی کار کنم هر کاری که می کنم از بزرگترهام...
26 دی 1391

نازنین زهرا دست می خوره

سلام خانمم الهی قربونت برم که هر روز داری با نمک تر می شی و دل من و آب میکنی یه کوچولو از دستت ناراحتم دخمل خانمی آخه می دونی چند روزه مامان و اذیت میکنی ایشت مامان و درست نمی خوری آخه فدات بشم شیر خشکم نمی خوری جدیدا فقط دوست داری دست بخوری این دستت و مچ می کنی و می چپونی تو دهنت آخه دست می خوری که گنده نمی شی ........     بابا محمد جونی برات یه کتاب خریده خیلی دوستش داری چون رنگهای کتابه جیغه جلب توجه می کنه و شما کلی براش ذوق می کنی ........   این دسته کلیدتم خیلی دوست داری و باهاش بازی میکنی......     اینم از گهواره خانمم که مال باباش بوده ... اینم عکس ش...
27 آذر 1391

پس تولد من چی .......

دیروز مامانی داشت میرفت که برای سه ماهگی من کیک درست کنه که مامان جون زنگ زد و گفت بریم برای شام اونجا....... منم با ناراحتی تو دلم گفتم پس تولد 3 ماهگی من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟     مامانی من و بغل کرد ویه بوس محکم رو لپم و گفت نازی جونیه مامان فکر نکنی مامان یادش رفته ها فردا برات کیک می پزم .... منم که مهربووووووون قبول کردم وهیچی نگفتم .... و ما رفتیم خونه مامان جون .....   اینم عکس من و دختر خاله نرگس بابابزرگ مامان نجمه   اینجا هم مامان به خاطر عکس من و با ترس و لرز داده بغل نرگس و جواد بچه های خاله سمیه و امیر حسین پسر دایی جونم       خیلی دختر بدی بود...
27 آذر 1391

دختر عموی مامان

سلام به همه نی نی اوچولو ها و بزرگترهایی که وبلاگ من و می بینن دیشب مامان نجمه یکدفعه به بابایی گفت بریم خونه دخترعمومرجان بابا محمدی هم قبول کرد و رفتیم اونجا وای که چقدر شلوغ بوووووووووود من بیچاره خیلی ترسیدم ولی از ترس و خجالت نمی تونستم چیزی بگم تازه گریه هم نمی کردم آخه دوست نداشتم بگن چه دخمل نق نقویی هستی آخه اونجا یه نی نی اوچولوی تازه هم بود من می خواستم بهتر از اون باشم برای همین همش می خندیدم با اینکه اعصابم خورد شده بود از بس من و این بغل اون بغل میکردن و می دیدم مامانم داره هرس میخوره و هیچی نمی گه.........ولی بازم می خندیدم یه عالمه هم خودم واسه دختر خاله های پسر عمو حمید مامان لوس کرده بودم .... مامانی هم که می...
24 آذر 1391